تلنگر
دزدی خانهی همسایهی ملانصرالدین را زد. از شبِ روز بعد، مردم از ترس، در محلهی ملّا، شبها در دڪّان میخوابیدند و نصف شب بیدار شده و بیرون از خانه را نگاه میڪردند. بعد از یڪ هفته مردم مطمئن شدند، دزد، غریبهای بود ڪه از شهر دیگری آمده، اینڪ فرار کرده و دیگر در شهر نیست. پس راحت در خانهها خوابیدند.
ده روز بعد یڪے از همسایگانِ ملا مرد. ملا نزدیڪ اذان صبح به ڪوچهها رفت و در خانه مردم را زد و به همه گفت در مسجد جمع شوند، «خبر مهمے دارم هر ڪس نیاید پشیمان میشود.»
مردم خوابآلود در مسجد شهر جمع شدند، ملّا گفت: «نمازتان را بخوانید تا من منبر بروم.» مردم نمازشان را خواندند و ملا منبر رفت. گفت: «واقعا متاسفم بر شما ڪه دزدی در گوشهی این شهر مالے از یڪی برد، همه شهر شبها بیخواب بودید ڪه مبادا آن دزد، سراغ خانه و مغازه شما هم بیاید و اجناس شما را هم بدزدد.
امروز ڪسی از جمع ما رفت ولے ما شب را خوابیدیم و هرگز بیدار نماندیم تا عبادتے ڪنیم ڪه فردا هم نوبت ماست. آن دزد مال همه شما رو نمیدزدید! ولے اجل جان همه ما را خواهد دزدید.»
فرم در حال بارگذاری ...