شیطنت برای خوردن شربت
یکے از روزها مقدارے عرق بیدمشڪ در فاو به دستم رسید، مقدار زیادی یخ تدارڪ دیدم و شربـت گوارایـی درست ڪردم.
برخلاف همیشه ڪہ در پخش شربت دست و دلبازی می ڪردم، این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یڪ لیوان شربت بدهم. بوے شربت و صدای تڪبیر من کہ بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یڪی یڪی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان ڪردند.
ولی این شربت شیطنت بعضیها را هم قلقلڪ داد. یکے از بچه ها، بار اول ڪلاه آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. بار دوم بہ دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد. بار سوم ڪلاه سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد، بار چهارم بدون کلاه آمد و باز هم شربت خورد، وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: ” این بار برو چادر سرت ڪن و بیا شربت بخور.” بچـه ها خنـدیدند ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: ” چه طور مرا شناختی؟
گفتم : ” پسر جـان !
تـو فقـط پوشش سرت را عوض میڪنی، بقیه لباس هایت کہ همان است “
راوی : حاج حسن جوشن