من و مین و مهتاب !
«محاسبه کردهام مهتاب ساعت ده و هفده دقیقه بالا میآید. باید قبل از مهتاب از میدان مین رد شده باشیم . گفتم : علی جان ، من چند بار زمان مهتاب وسط میدان مین بودهام . اتفاقی نیفتاده . اصلاً گاهی مهتاب کمک میکند که رویمین نرویم . لبخند زد و گفت : من و مین و مهتاب با هم کنار نمیآییم.»
تصمیمش را گرفته بود که آن شب هر طور شده تا زیر سنگرهای ارتفاع ساندویچی برود . همین که خواست راه بیفتد آهسته دستش را گرفتم و انگشترش را از انگشتش درآوردم و انگشتر خودم را به او دادم . همان لبخند زیبا را برای آخرین بار در چهره او دیدم و رفت . دلواپس شده بودم . علی حتی اسلحه هم با خود نبرده بود !
ساعت به ده و پانزده دقیقه نزدیک بود که ناگهان صدای شوم انفجاری که بارها شنیده بودم در گوشم نشست . صدای انفجار مین والمر . و چند ثانیه بعد انگار دست کسی روی ماشه رفته باشد تک تیرهایی بلند شد . تک تیرها را شمردم ؛ یک ، دو ، تا شش تیر . خواستم جلو بروم که صدای انفجار دیگری برخاست و باز هم صدای انفجار والمری و چند تیر متوالی و یک آن صدای ناله علی محمدی…
شب ها وقتی مهتاب می دمید، تصویر علی محمدی را در قاب ماه می دیدم و صدای او در گوشم تکرار می شد که: «من و مین و مهتاب با هم یکجا جمع نمی شویم.»
منبع :
وقتی مهتاب گم شد
نویسنده : شهید علی خوش لفظ
بعد از سالها سختی ، به جای جانباز، “شهید” لقب گرفتی …
التماس دعای شفاعت !