توسط سميه نكوئيان in بدون موضوع
وزیر در خلوت
چوپانی به مقام وزارت رسید ،او هر روز بامداد برمی خاست و کلید بر می داشت و در خانه پیشین خود می گشود و ساعتی را در خانه چوپانی خود می گذراند،سپس از آنجا بیرون می آمد و به نزد امیر می رفت.
شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتی می رود و هیچ کس از کار او آگاهی نیست.امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست؟
روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد.وزیر را دید که پوستین چوپانی بر تن کرده وعصای چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانی می خواند.
امیر گفت ای وزیر این چیست که من می بینم ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا می آیم تا ابتدای خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم،که هر که روزگار ضعف به یاد آرد ،در وقت توانگری به غرور نغلتد.
امیر،انگشتری خود را از انگشت بیرون کرد و گفت: بگیر و در انگشت کن،تاکنون وزیر بودی اکنون امیری.!!!!