امام رضا (ع) امام خوبی ها
یکی از جلسههای پرسش و پاسخ امام رضا علیهالسلام برپا بود. عده زیادی در مجلس بودند. هرکس مشکلی داشت، میپرسید و امام جوابش را میداد. مردی قدبلند و سبزهرو از در وارد شد. صبر کرد تا امام جواب سؤالات را داد. آن وقت، سرش را جلو برد و با صدای آرامی گفت: «من نامم عُبید است. از سفر برمیگردم. تا این جا سفر خوبی داشتم. اما نزدیکیهای خراسان، چند دزد به من حمله کردند و همه دار و ندارم را بردند. میخواهم خواهش کنم کمکم کنید تا بتوانم به شهرم برگردم…
امام با خوشرویی به عبید که خجالتزده، سرش را زیر انداخته بود، گفت: «کار خوبی کردی». سپس از جا بلند شد و به اتاق دیگری رفت و امام بی آن که خودش را نشان بدهد، از بالای در، کیسه کوچکی به عبید داد و آهسته گفت: «من این پول را به تو بخشیدم. حال برو. خدا به همراهت.» عبید با خوشحالی تشکر کرد و رفت. یکی از دوستان امام که همه چیز را دیده بود، با تعجب به امام گفت: «فدایتان شوم، چرا موقع دادن پول، خودتان را به او نشان ندادید؟» امام لبخند زد و جواب داد: «نخواستم لحظه گرفتن پول، چشم در چشم شویم و خجالت بکشد..