مراسم عقد شهید محسن حججی :
ساعت ۱۱صبح، روز پنج شنبه ۱۱ آبان، سال ۱۳۹۱
عروس خانوم و آقا داماد کنار هم نشسته بودند، روبرویشان سفره ساده و کوچکی بود.
ساده اما؛ باصفا.
کوچک اما؛ قشنگ و بیاد ماندنی.
آقا داماد سرش را آورد نزدیک تر.
آرام گفت:« در آینه چه میبینی؟»
عروس خانوم سرش را آورد بالا و توی آینه را نگاه کرد و گفت:«خودم و خودت را».
لپ های آقا داماد گل انداخت و گفت:«پس من و تو همیشه مال هم هستیم، بیا به هم کمک کنیم. کمک کنیم زندگی مون با بندگی خدا باشه، به سعادت برسیم و بعد هم شهادت».
حرف دل من هم همین بود، اصلا من هم همین را میخواستم.
پر پرواز….
محسن انتخاب دلم بود و تأیید عقلم.
انتخاب عاشقانه و عاقلانه ای بود.
اما نه، من اشتباه کردم.
محسن پر پرواز نبود، محسن خود پرواز بود.
نگاه و لبخندمان به هم تأیید خواسته محسن شد و آرزوی دل من.
محسن قرآن را برداشت ، به من نگاهی کرد و باز لبخند من. قرآن را باز کرد ،
سوره نور…
با صدای بلند خواند.
بسم الله الرحمن الرحیم….
من هم، همراهش زیر لب زمزمه کردم.
میهمان ها همه آمده بودند، عاقد شروع کرد….
النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی
دوشیزه محترمه، مکرمه…..
صدایش را فقط میشنیدم، خودم آنجا بودم ولی نبودم.
خوشحال بودم، روز محرم شدن مان، روز یکی شدن مان، شروع روز پرواز مان مصادف بود با ایام عید غدیر.
ما هم خودمان را به کاروان عشق رساندیم.
با صدای بلند یکی از خانمهای فامیل به خود آمدم.
عروس خانوم قرآن میخوانند…
برای دومین بار؛ عروس خانوم رفتن از امامزمان اجازه بگیرن….
برای سومین بار؛ گفتم با اجازه امام زمانم و پدر و مادر و بقیه بزرگتر ها بله…
زندگی مان شروع شد؛
آن هم بدون گناه.
پنج سال گذشت و محسن به خواسته اش رسید.
بندگی خدا٬سعادت و شهادت