اين مرکب بدن تازيانه ميخواهد
روزي، مدير مدرسه اعتماد تبريز، براي بازرسي به كلاس رفت و به بچهها گفت: دفترهاي مشقتان را روي ميز بگذاريد. آقاي مدير وقتي دفتر مشق محمدتقي را ديد، با ناراحتي پرسيد: جعفري! اين چه خطي است كه تو داري؟ محمدتقي با خونسردي پاسخ داد: من ايرادي در خطم نميبينم، خيلي خوب است
آقاي اقتصادخواه با تعجب گفت: پس خودت مينويسي و خودت هم آنرا تأييد ميكني؟ بيا بيرون ببينم، سپس با تركه درخت آلبالو بر كف دست محمدتقي زد و گفت: اين خط از نظر من خيلي هم بد است. بايد از همين امروز ياد بگيري كه خوشخطتر بنويسي؛ فهميدي؟محمدتقي، اندكي رنجيد؛ ولي تصميم گرفت خواناتر و بهتر بنويسد.
دههاسالبعد(دردهه50-1340) روزي دانشگاه مشهد، علامه محمدتقي جعفري را دعوت كرد تا در آنجا سخنراني كند. جمعيت بسياري جمع شده و همه صندليها پر شده و عده فراواني نيز ايستاده بودند. محمدتقي كه ديگر «علامه جعفري» ناميده ميشد و اسلامشناس و صاحبنظري مشهور شده بود، پشت ميكروفون قرار گرفت. در بين نگاههاي مشتاق، چشمش به يك پير دانا خيره شد.
بعد از اتمام سخنراني، آن پير كهنسال كه كسي جز آقاي جواد اقتصادخواه، مدير مدرسه اعتماد تبريز نبود، در حلقه كساني درآمد كه بعد از سخنراني به دور علامه جمع شده بودند. علامه جعفري بعد از سلام و احترام، پرسيد: يادتان هست با تركه آلبالو مرا زديد؟ آقاي اقتصادخواه سر به زير انداخت، اما علامه جعفري رضواناللهتعاليعليه با احترام و مهرباني گفت: كاش خيلي از آن چوبها به من ميزديد
اين مركب بدن، تازيانه ميخواهد تا روح را حركت بدهد و جلو ببرد. سپس به گرمي دست استاد پيرشان را گرفتند و فشردند.