توسط سميه نكوئيان in بدون موضوع
زود تصمیم نگیریم ….
عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی میکرد نفسی تازه کند، گفت:
«پسرم، خیر از جوونیت ببینی، یه کمکی به من میکنی؟»
راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟
پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: «از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه! منم جای مادرت…»
عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد؛ اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: «خیر ببینی، من پا ندارم برم اون طرف خیابان، از سوپرمارکت یک چیزی بخر برام، ثواب داره. مادر!»
هیچگاه بعد از عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم!
به امید خدا، امروز با خودم عهد میبندندم، کنترل افکار درونی و رفتار بیرونی خود را داشتهـ باشم