توسط سميه نكوئيان in بدون موضوع
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت :
خواهش می کنم به داد این بچه برسید . بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت :
این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید
پیرمرد گفت : اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم ، خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت : این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید!
بله دختر خودش بود . . .