توسط سميه نكوئيان in بدون موضوع
همۀ نام ها پاك شد، ولى …
فرد خيّرى در يكى از شهرهاى ايران بناهاى خيريّۀ زيادى ساخته بود و بر سر در هر بيمارستان و مدرسه اى كه مى ساخت نام خودش را با كاشي كارى مى نوشت.
يك روز جوانى به او رسيد و گفت: من به خاطر فقر نمى توانم ازدواج كنم و به گناه مى افتم، اگر شما مقدار كمى پول به من بدهيد، ازدواج مى كنم.
او هم در كنار خيابان چند هزار تومان به او مى دهد. پس از مدّتى مرد خيّر از دنيا رفت. شخصى او را در خواب ديد و پرسيد: در آن عالَم چه خبر است؟
گفت: همۀ نام ها پاك شد، ولى آن چند هزار تومان بى نام به كارم آمد.