توسط سميه نكوئيان in بدون موضوع
خدا کجاست؟؟؟
دو فرزانه با هم دوستی داشتند.
روزی یکی از آن ها بر دیگری مهمان بود.
در میان گفتگوی آن دو، فرزند خردسال حکیم میزبان نیز، به جمع آن ها پیوست.
حکیم مهمان برای این که هوش و عقل کودک را بسنجد، گفت :
اگر گفتی خدا کجاست، من برایت یک جفت جوراب قشنگ می خرم.
کودک، بدون تأمل پاسخ داد :
شما بگویید که خدا کجا نیست، من برایتان یک جفت کفش قشنگ خواهم خرید .
منبع : کتاب حکایت ها و لطیفه های تربیتی