توسط سميه نكوئيان in بدون موضوع
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گوید:
روز برای انجام کاری روانه ی بازار شدم.
اندیشه ی ارتکاب گناهی در مغزم گذشت .
ولی بلافاصله منصرف شدم و استغفار کردم.
در ادامه راه، شتر هایی که از بیرون شهر هیزم می آوردند، قطار وار از کنارم گذشتند، ناگاه یکی از شتران لگدی به سوی من انداخت که اگر خود را کنار نکشیده بودم آسیب می دیدم.
به مسجد رفتم و این پرسش در ذهنم من بود که این رویداد از چه امری سرچشمه گرفته است ؟
در عالم معنا به من گفتند:
این نتیجه آن فکر گناهی است که کرده ای!
گفتم : من که آن گناه را انجام ندادم.
پاسخ آمد: لگد آن شتر هم به تو نخورد.