عاقبت رباخواري
آیت الله ناصری :
مرحوم آقای مولوی قندهاري خدا ايشان را رحمت کند از دوستان ما و از اولیای الهی بود. چند سال قبل در خراسان فوت كرد. ایشان خیلی فوق العاده بود و حالاتی داشت. این قصه را آقاي مولوی برای من نقل کرد. خودش آن را از میت شنیده بود. ایشان می گفت: ما در قندهار بودیم. یک امامزاده ای بود که اسم امامزاده اش را هم گفت. گفت که در این امامزاده قبرستان بزرگي بود. خادم گفته بود: من شب به آنجا رفتم و دیدم یک کسی که فوت کرده بود، او را بردند و غسل دادند و گفتند: فردا صبح دفنش می کنیم. او را غسل دادند و کفنش کردند و گذاشتند داخل یکی از اتاقهای امام زاده تا صبح بشود و نمازش را بخوانند و دفنش بکنند. گفته بود: من مدتي بعد از اينکه گذاشتند و رفتند و دیگر خلوت شد، در امام زاده را بستم بعد از مدتي دیدم صدای نعره می آید، خیلی عجیب. مثل اینکه یک سگ را دارند داغش می کنند، چطور فریاد می زند؟ ناراحت شدم؛ بیرون آمدم و گفتم: سگ براي چه در امامزاده آمده است؟ هر جا را گشتم، دیدم سگي نيست؛ اما مرتب این صدا می آید. دیدم از فلان اتاق است. رفتم؛ دیدم از این جنازه است. چراغ را روشن کردم و دیدم که یک سگ بسیار بزرگی است و دارد فریاد می زند. از وحشتم درِ اتاق را باز کردم و آن سگ از اتاق بیرون پرید و رفت. تا اينكه فردا فاميلهاي ميت آمدند. جریان را گفتم و پرسيدم: «این ميت کارش چه بود؟» گفتند: «به تو می گويیم؛ اما به احدی نگو. این ميت، رباخوار بود».
توسط سميه نكوئيان in بدون موضوع