توسط سميه نكوئيان in بدون موضوع
بازهم قضاوت عجولانه
نقل است: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت، پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت.
در راه با پروردگارش سخن میگفت:
ای گشاینده گره های ناگشوده!
گِرِهی از گره های زندگیم را بگشای…
درهمین هنگام گِرِهی از گره های دامنش باز شد و گندمها روی زمین ریخت!
با ناراحتی گفت: خدایا!
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید، دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم ، مفتاح راه