تاجرى به پسر درس خوانده در خارج خود گفت: مى خواهم براى تو عروسى بگيرم. به پدر گفت: فقط دختر خارجى مى خواهم. گفت: در ايران، در ميان اقوام و خانواده هاى تاجران دخترهاى خيلى خوبى هست. پسر گفت: يا دختر خارجى، يا ازدواج نمى كنم. چند ماه، پدر و مادر نگران بودند.
اين تاجر به يكى از رفقايش اين مشكل را گفت كه من خانواده متدينى هستم، همگى اهل نماز هستيم و اين اولين پسر من است، نمى دانم چرا اين انحراف را پيدا كرده است، مى گويد: فقط زن خارجى مى خواهم. او گفت: پسرت را به دكتر ببر، او روانى شده است. دكترش را نيز من سراغ دارم و آن حضرت رضا عليه السلام است. بگذار امام رضا عليه السلام به او جهت دهد.
مى گفت: بليط گرفتيم و رفتيم. يكى از كشيك هاى حرم با اين تاجر رفيق بود، گفت: فردا غبارروبى حرم است و حرم خلوت است. ما حق داريم چند نفر را با خود ببريم، براى تو و پسرت كارت مى گيرم، بياييد. بعد از غبار روبى، نبات، گرد تبرّك از روى قبر مطهّر و پارچه سبز از روى حرم را تقسيم مى كنند، آن را نيز براى تو مى گيرم.
مى گفت: رفتيم. غبار روبى تمام شد، پارچه سبز، نبات و مقدارى گرد حرم را آوردند، ميان اين گرد، كاغذ كوچكى مچاله شده بود. پسرم باز كرد، ديد دخترى هجده ساله نوشته است: يابن رسول الله! من ديپلمه و خوش چهره هستم، اما تنها مانع من در اين دوره و زمانه در ازدواج، شغل پدرم است. پدرم را دوست دارم، پدر مظلوم و با ادبى است، ولى چون رفته گر شهردارى است، كسى نمى آيد كه با من ازدواج كند. پدرم جهيزيه نمى تواند تهيه كند. من بايد بمانم؟ شما براى ازدواج من فكرى كنيد.
پسر به پدر گفت: اين دخترى كه آدرسش در اين كاغذ است را مى خواهم ببينم.
پدر گفت: باشد، برويم. خانه دختر در محله خواجه ربيع، از اين خانه هاى خشتى و گلى كوچك بود. در زديم، در را باز كردند، درون خانه رفتيم. گفتيم: شما دخترى به اين نام داريد. ما از تهران آمده ايم. پسر مرا ببين، برود با دختر شما صحبت كند، اگر همديگر را قبول كردند، دختر شما را براى پسرم بگيرم. امام رئوف اين داماد را براى شما فرستاده است. مگر دختر درد خود را به طبيب نگفته است؟
برگرفته از کتاب عرفان در سوره يوسف ، استاد حسین انصاریان