خستہ و عصبے از راه رسید
چادرش را پرتــ کرد روی تختــ
گرما کلافہ اش کرده بود
تیکہ هاے دوستانش بیشتر
نشستــ روی صندلے روبروے تختــ
زل زد بہ چادرش
چادرے کہ با عشق سر میکرد
پس چہ شد امروز اینچنین کرد!
صداے تمسخر و نیشخندهایشان هنوز در گوشش بود
اُمل…عقبــ افتاده…کلاغ سیاه…
آبپز نشدے توے این هوا!
حیف این مانتوے زیبا کہ زیر چادر استــ
کمے بروز باش لطفا!
مهمانے و سینما و پارکــ با چادر
کوه و دریا و جنگل با چادر
عروسے و عزا با چادر
بگذار کنار افکار پوچ مسخره اتــ را!
افکار پوچ! افکار پوچ! افکار پوچ!
افکار من پوچ نبود
چطور اجازه داده بودم توهین کنند!
داشتــ دیووانہ میشد از سکوتے کہ تایید حرفاے آنان بود…
دوباره نگاهش کرد
زل زد بہ چادرش
رفتــ جلوتر
بوے خاکــ مے آمد
بوے کسے کہ سالها قبل این چادر را سر کرده…
چشمانش کبود شده…
دیدگانش تار میدیده…
لبانش به رنگــ سرخ ولے بنام خون آغشتہ شده…
گونہ هایش از ضربــ سیلے سرخ
اما…
اما چادر از سرش نیفتاده بود
آخ پهلویش…
پهلویش شکستہ بود…
حالا مبادا من نیز دلش را بشکنم؟!
اشکاهایش جارے شد
چادرش را بغل کرد و بوسید!
دیگر حرفاے پوچ دیگران برایش مهم نبود…