هرچه اصرار کردیم برود، فایده نداشت!
پست بعد از نگهبانی من، ناصری بود. پست که تمام شد، رفتم سراغش. پتو را کشیده بود روی سرش. تکانش دادم وگفتم: « بلند شو. نوبتته، باید بری سر پستت.» بلند شد و رفت من هم خوابیدم. هنوز کامل خوابم نبرده بود که صدای ناصری بیدارم کرد. بالای سرم بود. گفت:« الآن کی سر پسته؟» گفتم:« مگه تو نرفتی؟» گفت:« نه، من که همین الآن از خواب بیدار شدم. کی رو فرستادی جای من؟» با ناصری رفتیم سر پست نگهبانی، با کمال تعجب فرمانده لشگر مهدی زین الدین را دیدم که اسلحه انداخته روی دوشش و آن جا ایستاده و مشغول ذکر گفتن با تسبیح است. هرچه اصرار کردیم برود و ناصری جایش پست بدهد فایده نداشت. گفت:« شما بروید بخوابید، من این جا کار دارم. هم پست می دهم، هم کارم رو می کنم». ماند و تا صبح پست داد.
راوی: حسین رجب زاده، از همرزمان سردار شهید مهدی زین الدین ، کتاب یاران ناب ، ج9، ص33