صلوات:
عشق گمشده…
.
وقتی بابام…
درباره مهریه ازم پرسید…
گفتم که میخوام سنت شکنی کنم…
مهریهم کلت کمری آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود…!
از فردای اون روز سادگی زندگی بدون تشریفات…
مهریه،جشن عقد و عروسیمون…
شده بود زبونزد همه مردم و منبر علمای شهر….
چند ماه بعد ازدواجمون…
بهم گفت:
“میخوام برم جنوب…
تو هم باهام میای…؟”
منم واسه اینکه نزدیکش باشم…
قبول کردم و باهاش رفتم…
تنها چیزی که تو این چند سال زندگی مشترک آزارم میداد…
دلتنگی بود…
.
بیقرار تو امو در دل تنگم گله هاست…
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله ها ست…
.
وقتی شبا با خستگی میومد خونه…
از فرط خستگی خوابش میبرد…
میشِستم و نگاش ميكردم…
حتی وقتی تو خواب پهلو به پهلو میشد…
ميرفتم سمت دیگه میشستم…
تا بتونم سير تماشاش كنم..
.
لذت دیدن رویت به دلم میچسبد…
دوست دارم که فقط سیر نگاهت بکنم…
.
زندگیمون همش دوری و اضطراب بود…
وقتی شهید شد…
گفتم دلم میخواد،تو مسیر تشییع…
تو آمبولانس کنارش باشم…
ولی با سکوت دوست آقامهدی مواجه شدم…
دلم هرّی ریخت…
پیش خودم گفتم…
نکنه مهدی باکری هم…
مثه علی و حمید باکری…
جنازهای نداره…؟!
آخرشم…
حسرت دیدنش به دلم موند…
حسرتی گر به دلم هست همان دیدن توست…
.
دلتنگش که میشدم…
جلوی قاب عکسش میایستادم و…
باهاش درد دل میکردم…
گاهی ساعتها مقابل عکسش اشک میریختم…
تا کمی آروم شم…
اگه یه روزی زمان به عقب برگرده و…
باز مهدی باکری ازم خواستگاری کنه…
بازم حاضرم همون زندگی رو که باهاش تجربه کردم…
بازم داشته باشم…
(همسر شهید،مهدی باکری)
چه دردناکه…
کسی که دوستش داری و…
همیشه جاش تو قلبته..
پیش چشات نباشه و…
نتونی در آغوشش بکشی…
حَبِیبٌ غَابَ عَنْ عَیْنِي وَ جِسْمِي و َعَنْ قَلْبِي…
حَبِیبِي لَا یغیبُ
(از عاشقانه های مولا علی در فراق
فاطمه ش…)
بحارالانوار ج۴۳ص۲۱۷
نثار شهیدان باکری صلواتی عنایت کنید…
شهید مهدی باکری
فرمانده لشکر31 عاشورا