شهیدی که مادرش را با شالی از کربلا شفا داد
شهید محمد معماریان
مادر شهید می گفت: نزدیک محرم بود که من پایم شکست و در خانه افتاده بودم و دکتر ها گفتند که به سختی خوب می شود…
یک روز دلم شکست و گفتم: خدایا من به مسجد می رفتم سبزی پاک می کردم، فرش ها را جارو می زدم و کارهای هیئت را انجام می دادم… اما الان خانه نشین شده ام….
شب به شهید خودم متوسل شدم و خوابم برد… درعالم خواب دیدم که محمدم با عده ای از رفقای خودش که شهید شده اند آمد و یک شال سبز هم به گردنش بود…
گفتم: مادر کجا بودی؟
گفت: ما از کربلا می آییم…
گفتم: مادر مگر نمی بینی من به چه وضعی در خانه افتاده ام…
گفت: اتفاقا شفایت را از اباعبدالله(ع) گرفتم…
و بعد شال را از گردنش برداشت و روی پای من انداخت و گفت مادر شکستگی پایت خوب شده… این دردی که داری بخاطر گرفتگی عضلات است…
گفت: مادر برو کارهای مسجد رو انجام بده..
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که می توانم راه بروم… دخترم دوید و گفت: مادر بنشین، پای شما شکسته….
گفتم: نه، پایم خوب شده…
خواهر شهید تعریف می کند: یک دفعه دیدم در اتاق بوی عطر عجیبی پیچیده، گفتم مادر چه خبر است؟ این شال چیست؟..
ماجرا را که برایمان تعریف کرد باور نمی کردیم… گفتیم برویم نزد آیت الله گلپایگانی…
شال را خدمت آیت الله گلپایگانی بردیم، هنوز صحبتی نکرده بودیم که ایشان شال را گرفتند، بوییدند و بوسیدند و شروع کردند به گریه کردن…
گفتیم: آقاچه شده شما چه می دانید ؟
عرض کردند: این شال بوی امام حسین(ع) را می دهد…
گفتیم: چطور؟ گفتند: ما از اجداد ساداتمان از مقتل سیدالشهدا یک تربت ناب داریم.. این شال سبز بوی تربت اباعبدالله (ع) را می دهد… و بعد فرمودند: یک قطعه از این شال را به من بدهید وقتی من از دنیا رفتم در قبر و کفنم بگذاردید و من هم در عوض آن تربت نابی که در اخیار ماست را به شما می دهم….
منبع: کتاب ۵۴۰ داستان از معجزات و کرامات امام حسین (علیه السلام)