روز عیسی بن مریم ( علیه السلام ) در بیابان بود باران شدیدی او را گرفت به هر طرف روی کرد پناهی و مکانی ندید. تا رسید به جائی دید یک نفر نماز میخواند وبه حوالی او باران نمی بارد . چون نماز را تمام کرد حضرت عیسی ( علیه السلام ) به او فبرمود : بیا دعا کنیم تا باران آرام بگیرد
عابد : من چگونه دعا کنم و حال آنکه چهل سال است که در این مکان به عبادت خدا قیام کرده ام تا توبه مرا قبول کند و هنوز قبول توبه ام معلوم نیست .
عیسی ( علیه السلام ) : از کجا می دانی که توبه تو قبول نشده است ؟
عابد : من از خدا خواسته ام هر وقت توبه من قبول گشته است یکی از پیغمبرانش را به اینجا بفرستد.
عیسی ( علیه السلام ) : توبه تو قبول شده است . من عیسی پیغمبرم بگو ببینم چه گناهی کرده ای ؟
عابد : روزی در تابستان بیرون آمدم هوا بسیار گرم بود گفتم : این چه روز گرمی است ما را کشت !!
برگرفته ازنفایس الاخبار