داستان) وصایای خیلی عجیب شاه
قابل توجه همگان
نقل است: پادشاهی دانا درحال بازگشت به وطن بيمار شد، وچند ماه بستري گرديد.
پادشاه با نزديك شدن مرگش، به فکر فرو رفت که چقدر آن همه ثروت، سپاه بزرگ و پيروزي هايش، بي فايده بوده است…
لذا امرا و فرماندهان ارتش را فراخواند و گفت:
من بزودی اين دنيا را ترک خواهم كرد. اما از شما سه وصیت و خواسته دارم.
امرا و فرماندهان درحالي كه اشك میریختند قول دادند؛ به تمام وصیت های او عمل كنند.
پادشاه گفت:
?اولين وصیت)باید پزشكان مخصوص دربار، تابوتم را به تنهايی حمل كنند.
?دومین وصیت)وقتي تابوتم را به سمت قبرم حمل میکنید، مسير منتهي به قبرستان را با طلا و جواهراتی که در خزانه جمع آوری كرده ام، بپوشانید.
?سومين وصیت) هر دو دستم را بيرون از تابوت آويزان کنید.
همگی از وصایای او متعجب بودند، اما كسی جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده ارشد و مورد علاقه شاه، دستش را بوسيد و روي قلب خود گذاشت و گفت: شاهنشاها!
حکمتِ این وصایای عجيب چیست؟
شاه نفس عميقي كشيد و گفت:
بااین کار ميخواهم،۳درس بزرگ بدهم:
1⃣گفتم پزشكان تابوتم را حمل كنند؛ تا همه بدانند: هيچ دكتري نميتواند كسی را واقعاً شفا دهد.
آنها نیز ضعيفند و نميتوانند انساني را از چنگال مرگ نجات دهند.
2⃣گفتم طلا و جواهرات را در مسير راه به قبرستان بریزید تا همگان بفهمند حتي يك خرده طلا هم نميتوانم با خود ببرم. دنبال ثروت رفتن، اتلاف عمرِ محض است
3⃣گفتم دستهايم از تابوت بیرون باشند، تا عموم مردم بدانند كه من با دستان خالی به اين دنيا آمده ام و با دستان خالي اين دنيا را ترك ميكنم…