داستان جوانمردی
نوشته شده توسط سميه نكوئيان در 25 مرداد 1396 in بدون موضوع
اسب سواری مرد چلاقی را سرراه خود دید که از او کمک می خواست مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت:اسب را بردم.
و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی جوانمردی را هم بردی.
اسب مال تو اما گوش کن ببین چه می گویم.
مرد دزد اسب را نگه داشت
مرد سوار گفت:اسبم را حلالت می کنم به یک شرط
اینکه هرگز به هیچ کس نگویی چگونه اسب را به دست آوردی.
زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند و جوانمردی از میان برود.
فرم در حال بارگذاری ...