دزد جوانمردی
اسب سواری، مرد فلجی را سر راه خود دید که از او کمک میخواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج که اکنون خود را سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم و با اسب گریخت!
پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: “تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم". مرد افلیج اسب را نگه داشت. مرد سوار گفت: “هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!” میترسم که دیگر “هیچ سواری” به “پیاده ای” رحم نکند!
حکایت، حکایت روزگار ماست! به قدرتمندان و ثروت اندوزان و کاخ نشینان بگویید: شما که با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان، اسب قدرت بدستتان افتاده! شما نه فقط اسب…
که ایمان
اعتماد
اعتقاد
را بردید.
فقط به کسی نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!
افسوس که دیگر نه بر اعتمادها اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتمادی!
فرم در حال بارگذاری ...