سوال عجیب استاد و
جواب عجیب ترِ دانشجو…
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت:
امروز میخواهیم یه بازی بکنیم! سپس ازآنان خواست که فردی بصورت داوطلبانه به سمت تخته برود و خانمی داوطلب این کار شد.
استاد از او خواست اسامی ۳۰ نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی خانواده، بستگان، دوستان، همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت…سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند. زن، اسامی هم کلاسیهایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم پنج نفر بر روی تخته باقی ماند. نام پدر، مادر، همسر، و تنها دختر و پسرش…کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه میدانستند این دیگر برای آن خانم صرفا یک بازی نبود.
استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام، نام پدر و مادرش را پاک کرد.
استاد گفت: لطفا دو اسم دیگر را هم حذف کنید!
زن مضطرب و نگران شده بود. با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام دختر و پسرش را نیز پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست….
استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟! والدینتان بودندکه شمارا بزرگ کردند. شما دختر و پسرتان را به دنیا آوردید درحالی شما میتوانید همسر دیگری برای خودتان انتخاب کنی!! دوباره کلاس درسکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودندتا پاسخ زن رابشنوند. زن آرام وبا لحنی نجواگونه پاسخ داد: روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری، ترکم خواهد کرد پس تنها کسی که واقعا کلّ زندگی اش را با من تقسیم میکند، همسرم است! همه دانشجویان از جای خود بلند شدند وبرای آن زن،که حقیقت و واقعیت زندگی را به آنان آموخته بود کف زدند..باهمسر، بِه ازآن باش،که باخلق جهانی
فرم در حال بارگذاری ...